شروع کار وبلاگ مامان نرگس شروع کار وبلاگ مامان نرگس ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
گل دخترم شیوا گل دخترم شیوا ، تا این لحظه: 23 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
گل پسرم آرمان گل پسرم آرمان ، تا این لحظه: 20 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

مجلـہ اینترنتۓ گذرۓ בر آسمان ڪوבڪۓ

معرفی کتابهای کودکانه

1393/4/29 20:13
نویسنده : مامی جون نرگس
386 بازدید
اشتراک گذاری
بز چلاقه، از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرد

 

یك آقا گوسفنده بود، یک خانم گوسفنده. آن دوتا با بُزی دوست بودند که می‌لنگید و اسمش را گذاشته بودند: «بز چلاقه». آقا گوسفنده، خانم گوسفنده و بز چلاقه، با هم توی یک آغل زندگی می‌کردند.

روز که می‌شد، با هم از آغل بیرون می‌رفتند تا به دشت و صحرا بروند و علفی بچرند، یا کنار جوی آبی بروند و آبی بنوشند.

شب که می‌شد، به آغُل برمی‌گشتند تا بخوابند و استراحت بکنند.

یک روز صبح، آقا گوسفنده و خانم گوسفنده و بز چلاقه رفتند به در و دشت و صحرا و علف زیادی خوردند. سیر که شدند، تشنه‌شان شد. با هم به طرف چشمه‌ای رفتند که آبش توی دوتا جوی باریک، جریان  پیدا می‌کرد. رفتند تا به آب رسیدند.

آقا گوسفنده گفت: «ازآب این جوی  بخوریم، زلال است.»

خانم گوسفنده گفت: «نه، از آب آن جوي بخوریم که از این یکی زلال‌تر است.»

آقا گوسفنده گفت: «خودت ببین، عزیزم! این جوي چه آب شیرین و زلالی دارد!»

خانم گوسفنده گفت: «نخیر! عزیزم بی عزیزم! آب آن جوي شیرین‌تر است.»

آقا گوسفنده گفت: «من که از آب این جوي می‌خورم.»

خانم گوسفنده گفت: «عزیزم! عزیزم! فقط بلدی زبان بریزی. اگر من عزیز تو بودم، روی حرفم حرف نمی‌زدی و با من می‌آمدی تا از آب آن جوي بخوریم.»

آقا گوسفنده گفت: «اصلا مثل این‌که آب من و تو از یک جوي نمی‌رود. بگذار آب بخوریم و برگردیم به آغل، تکلیفت را روشن می‌کنم.»

بز چلاقه که تا آن وقت، فقط به بگومگوی آقا گوسفنده و خانم گوسفنده گوش می‌داد، جستی زد و لنگ‌لنگان از صخره بالا رفت، تا رسید به چشمه. راست‌راستی که چشمه، آب زلال و شیرینی داشت.

بز چلاقه پرید وسط آب و کمی شلوغ‌کاری کرد. هم آب خورد و هم بازی کرد. با دست‌وپا زدن بز چلاقه، آب چشمه گل‌آلود شد. آب گل‌آلود رفت و رفت تا هم به این جوي رسید و هم به آن جوي. هنوز آقا گوسفنده و خانم گوسفنده لبی با آب جوي تر نکرده بودند و سیراب نشده بودند که دیدند آب جوي، گل‌آلود شده و دیگر نمی‌توانند آب بخورند.

آقا گوسفنده از کاری که کرده بود، پشیمان شد. با خود گفت: «آب این جوي که گل‌آلود شد و به درد خوردن نمی‌خورد. بهتر است بروم از آب آن جوي بخورم. این‌جوری دل خانم گوسفنده را هم به دست می‌آورم.»

خانم گوسفنده هم وقتی دید آب جوي گل‌آلود شده، با خود گفت: «وای! دیدی چه حرف‌های بدی به آقا گوسفنده زدم! بهتر است به کنار جویی که او انتخاب کرده، بروم. هم آب زلال می‌خورم و هم از دل آقا گوسفنده درمی‌آورم.»

آقا گوسفنده و خانم گوسفنده راه افتادند. وسط دو تا جوی آب، به هم رسیدند. آن‌جا بود که فهمیدند آب هیچ‌کدام از جوي‌ها زلال نیست. بز چلاقه هم که دل سیری آب خورده بود و دل سیری هم بازی کرده بود، دوید و آمد رسید به آن‌ها. قاه‌قاه خندید و برگشت به طرف آغل. همین‌طور که لنگ‌لنگان و جست‌وخیز‌کنان دور می‌شد، توي دلش به آقا گوسفنده و خانم گوسفنده خندید و گفت: «آب، یا از سرچشمه گل‌آلود است، یا نیست. این جوي و آن جوي ندارد.»

مصطفی رحماندوست  (مجله شهرزاد)

 
پسندها (3)

نظرات (0)